محدثه بانو یکی یکدونه ی مامان و بابا،دختر دوست داشتنی مامحدثه بانو یکی یکدونه ی مامان و بابا،دختر دوست داشتنی ما، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
عاشقانه های ناب ماعاشقانه های ناب ما، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات دختر کوچولوی مامان راضی وباباعلی

خاطره ی زایمان

1393/2/4 0:01
نویسنده : مامان راضی
345 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فدای چشات بشم . بالاخره طلسم شکسته شد و من امروز میخوام خاطره ی زایمانم را واست بنویسم.


صبح روز بیستم بهمن 1392 منو بابایی از خواب بیدار شدیم  و آماده ی رفتن به بیمارستان. به خاله زهره زنگ زدم تا اونم آماده بشه و ساعت 6 از خونه زدیم بیرون . حول و حوش هفت بود که رسیدیم بیمارستان صدوقی . منو خاله جون رفتیم به سمت زایشگاه و بابایی هم رفت تا کارای بستری را انجام بده .


دل تو دل هیچ کدوممون نبود تا تو به دنیا بیای . وارد زایشگاه که شدم برگه ی خانوم دکترا نشون دادم و اونام گفتند تو اورژانسی نیستی منم گفتم فشارم بالا بوده و دکتر گفته شب برو ولی من به اختیار خودم صبح اومدم. پرستا ر اونجا هم منا خوابوند تا صدای قلب تو را بشنوه و فشار منا بگیره گفت صداش خوبه و عجله نکن . بدتر از تو هست تا وارد اتاق عمل بشه ومنا فرستاد طبقه ی بالا . رفتم اونجا اونا هم دوباره منا فرستادن پایین که فشار خطر داره باید سریع زایمان بشی . خلاصه اینکه بعد چند بار بالا و پایین شدن بالاخره بالا اومدم و لباساما عوض کردم و سرمما وصل کردن تا دکترم بیاد . منم فقط نگران تو بودم که فشارم مشکلی واست ایجاد نکنه . روی یه تخت دراز کشیدم تا دکتر بیاد . تو این فاصله با دو سه نفر آشنا شدم که اونا هم بیمارای دکتر خودم بودند . از زایمان و اسم بچه و ... با هم حرف زدیم .


بعد نیم ساعت پرستار اومد و ما را واسه سوند زدن برد به یه اتاق دیگه . سوند گذاشتن اونطوری هم که تعریف میکردند درد نداشت هرچند بی درد هم نبود . اما موقع راه رفتن خیلی اذیت شدم تا رفتیم توی راهرو اتاق عمل .


تو راه  بابایی را دیدم که بهم نگاه میکرد . نگرانی را توی چشماش میدیدم اما من سریع وارد آسانسور شدم تا بیشتر از این چشم در چشم نشیم .


در راهرو احساس میکردم داره ادرارم خارج میشه  . وقتی دکترما دیدمو بهش گفتم گفت از کیسه آبته که پاره شده . نگران نباش .


اول یکی از بیمارای خانوم دکتر وارد اتاق عمل شد و من نیم ساعت بعد . دروغ نگم تو این نیم ساعت خیلی اذیت شدم . فضای اتاق عمل و دیدن بقیه یک طرف سوند هم یک طرف . پرستار هی میگفت بشین و من با وجود سوند اصلا نمیتونستم بشینم لحظه شماری میکردم نوبت من بشه . پیش خودم میگفتم کاش من زودتر نوبتم شده بود . مرتب پرستار داد میزد بشین و من لجباز تر از اون میگفتم باشه ولی با سوند توی رحم مگه میشد نشست. بیچاره اونم نگران بود من سرم گیج نره و نیفتم زمین . بعد کلی معطلی نوبت من شد تا وارد اتاق بشم . خانوم دکتر احوالما پرسید .و خواست تا روی تخت دراز بکشم . بعد هم بدون اینکه نظر منا بخواد خودش بیهوشی عمومی را انتخاب کرد هرچند شنیده بودم که بی حسی از کمر را قبول نداره . خودم هم به خاطر سوند دلم نمیخواست از کمر بی حس بشم . دوست داشتم زود بیهوش بشم تا درد سوند و سوزش اونا نفهمم.


وقتی پرستارا دست و پاها ما می بستند منم شروع کردم به دعا کردن واسه همه . واسه دوستام که بچه دار نمیشدن واسه بابایی که سایش تا زنده ام بالای سرمون باشه و واسه همه ی اونایی  که بهم التماس دعا داشتند تا اینکه احساس کردم دارم بیهوش میشم و ...


وقتی به هوش اومدم خودما کنار چند تا تخت دیدم که اونها هم عمل شده بودند . چند تا پرستار بالای سرم اومدن و شروع کردند به فشار دادن روی شکمم  که خونای باقیمانده توی رحم بیرون بیاد . بدترین لحظه بود واسم . روی بخیه را فشار میدادند. من با اینکه بی جون بودم التماس میکردم که فشار ندن اما اونا کار خودشونا انجام میدادن .


توی راهرو مرتب میپرسیدم بچم کجاست .سالمه یه چند باری جواب نشنیدم تا اینکه یکی از پرستارا گفت بله سالمه سالمه . خودت خوبی ؟ اسمت چیه ؟ درد نداری ؟


تا اسمما نگفتم از راهرو خارجم نکردند . بیرون در بابایی و خاله را می دیدم که اصرار داشتند بیان تو ولی پرستار نمیزاشت . بعد چند دقیقه بیرون رفتم و بابایی اومد طرفم ومن ازش  سراغ تو را گرفتم . بابایی هم میگفت خودت خوبی ؟ اما من واسم تو مهم بودی نه خودم  . اونم گفت دخملی هم  خوب و نازه اون تو را دیده بود . دوست داشتم منم تو را زود می دیدم  اما تا ساعت یک موفق نشدم . ساعت 9 عمل تموم شده بود اما من ساعت 12  به هوش اومده بودم .


توی اتاق خودم که اومدیم از من خواستند برم روی تخت اتاق بخش . وای اصلا نمیشد تا اون موقع دردی را نفهمیده بودم چون پمپ بی درد هم به سرمم وصل کرده بودن . خداییش چیز خوبی بود . با اینکه هزینش زیاده ولی واقعا به درد  میخوره . من تا فردا صبح وقتی دردم زیاد میشد استفاده میکردم .


خلاصه با درد زیاد روی تخت خودم رفتم و از خاله سراغ تو را گرفتم که گفت بابایی رفته تو را تحویل بگیره اما تا ساعت یک معطل شدم تا تو را آوردن . نمیدونی چه لحظه ی با شکوهی بود اون وقتی که تو را در آغوش خودم دیدم . باورم نمیشد اون موجود کوچولویی که تا شب قبل لگدم میزد الان توی دل من خوابیده . وای خداجونم شکرت . هزاران بار شکر .


بعد نیم ساعت بیدار شدی و خواستند تا شیرت بدم . اما چون شیر نداشتم همینطور که سینه ی من در دهانت بود با قاشقچی شیر خشک میریختند توی دهان کوچولوت ومن ذوق میکردم که چقدر با اشتیاق میخوردی و مکیدن را بلد بودی .


به پهلو خوابیدن و شیر دادن بهت خیلی زجر آور بود . چون تمام وجودم تیر میکشید و وقتی به پهلو میشدم با داد و فریاد بود. از من میخواستند تا بشینم و به تو شیر بدم اما اون زجر آورتر بود چون من یه کم شکم داشتم و با نشستن فشار زیادی را متحمل میشدم.


ساعت 3 تا 4 که وقت ملاقات بود همه ی عمه ها و خاله ها و دایی و زندایی و زن عموت و مامانجوناتم اومدن دیدن تو . چقدر ذوق کرده بودند . آخه ماشالا شما ناز و خوردنی بودی مثل هلو . آقاجونم چون کار داشت و اجازه نداده بودند بعد ساعت ملاقات اومد تا شما را ببینه اما پرستارا نگذاشته بودن و فقط کمپوتایی را که واسه مامانی خریده بود به دستم رسوندند.


تا ساعت دوازده شب اجازه ی خوردن نداشتم . اما از اون ساعت به بعد تا فردا که مرخص شدم فقط آبمیوه و چایی خوردم .


صبح روز بعد سوند را در آوردند و باید بلند میشدم . وای خدا جونم چه لحظاتی بود اصلا نمیشد تکون خورد چه برسه به بلند شدن و راه رفتن. هیچ وقت اون لحظات را فراموش نمیکنم از اعماق وجودم درد میکشیدم تا تونستم با کمک خاله مهری بلند بشم . تا مسیر دستشویی آرزوی مرگ میکردم تصورش هم خیلی سخته . الان که دارم مینویسم تمام وجودم داره اون درد را حس میکنه . خدایا شکرت که تونستم با تمام سختیها طعم زیبای مادر شدن را بچشم .


نزدیکای ظهر بود که دکتر اومد و مرخصم کرد البته گفت اگه شکمت کار کرده میتونی بری و منم به دروغ گفتم آره . راستش تا رسیدم خونه هم کار کرد اما اگه دروغ نمیگفتم باید یه شب دیگه با هزینه های زیاد بیمارستان اونجا میموندم.


خلاصه ساعت 2 بعد از ظهر بود که کارای ترخیص تموم شد و ومن و تو خاله و عمه زینب راهی خونه شدیم . چه لحظات شیرینی بود . من و تو و بابایی در کنار هم . انشاله که هیچ وقت بینمون جدایی نیفته عزیزکم.


بعد خوردن نهار مامانجون و عمه زینب حمامت کردن و تو یه خواب راحت رفتی . خودم هم بعد حمام یه کم استراحت کردم تا شب که سرمون حسابی شلوغ شد و مامانت حالش خراب شد و اون افسردگی لعنتی به سراغش اومد و نتونست از قشنگترین لحظه های زندگیش لذت ببره .


خدایا شکرت که الان بهترم . التماس میکنم که هیچ کسی این لحظات بد را تجربه نکنه . الهی آمین.

پسندها (1)

نظرات (16)

گرافیک های کودکانه
3 اردیبهشت 93 15:09
طراحی اختصاصی قالب وبلاگ با عکس نی نی شما با ارزان ترین قیمت و زیباترین طراحی نسبت یه باقی طراحان قالب وبلاگ زیر از نمونه کار های ما می باشد pesaremoniliya.niniweblog.com http://sheydakhoshgele.niniweblog.com/
مامان مهدیه
3 اردیبهشت 93 17:19
سلام عزیزم دوقلوهای من سارا و ثنا زنگیان تو جشنواره نوروزی شرکت کردن ممنون میشم به وب ما بیاین و بهشون رای و امتیاز5 روبدین
مامان راضی
پاسخ
رای دادم عزیزم انشاله که برنده بشن این دو قلوهای نازززززززززززز
خاله مینا
4 اردیبهشت 93 0:29
خصوصی خانومی
مامان آلوچه
4 اردیبهشت 93 13:10
وای دوستم چقدر زایمان وحشتناکه من فکر میکردم سزارین راحته خوش به حالت که نی نی بغلته مال من که هنوز تو شکممه وایییییییییییییییییی خدا رو شکر که همه چی به خیر و خوشی برات گذشته عزیزم ایشالله کنار همسرت این دخمل رو عروس کنین
مامان راضی
پاسخ
ممنون عزیزم . انشاله به سلامتی زایمان کنی توام. میگذرررررهنگران نباش گلممممممممممممم
مامانی ساره
4 اردیبهشت 93 15:42
آخی، یاد زایمان خودم افتادم، واقعا لحظات سختی بود اما خوب مادر شدن ارزش این همه سختی ها رو هم داره، منم سزارین شدم و میدونم چی کشیدی بعد از زایمان
مامان راضی
پاسخ
بله واقعا لذت بخش بود
مامانش
5 اردیبهشت 93 10:00
سلام مامان راضی خوبی؟؟؟ چه دختر نازی داری ماشاا.... اسپند دود کن
مامان راضی
پاسخ
سلام عزیزم ممنون خانومی. ملسی لطف داری.چشممممممممممممممم
pani
5 اردیبهشت 93 18:08
سلام گلم این چند وقت که نبودم همه پست هات رو الان یه باره خوندم همین طورم خاطره زایمانت خداروشکر که الان خوبی منم که 10 روزه گذشته حالم عالیه انگار نه انگار خدارو شکر
مامان راضی
پاسخ
ممنون دوست گلم. واقعا جای شکر داره . خدا را شکر که خوبی عزیزم . انشاله همیشه خوب باشی خانومی
مامان صدیقه
6 اردیبهشت 93 7:45
عزیزم منم تقریباً یک ماه دیگه این دوره رو باید بگذرونم ولی ارزشش رو داره مادریم دیگه
مامان راضی
پاسخ
انشاله به سلامتی بگذرونی گلممممممم.
خاله فاطی نی نی
6 اردیبهشت 93 9:30
عزیزم چه خاطرات دردناکی که بااومدن محدثه جونی به شیرینی تبدیل شده فدات بشم خداروشکر هم خوت سالم بودی هم گل خاله الهی چشاشوبرم یادش بخیر همین دیروز بود اومدیم بیمارستان اجیمو با هلوچیش دیدیم چقدر براش ذوق کردیم وخداروشکر بهتر شدی من خیلی.............خوشحالم که ازنظرروحی بهتری وانشاا.هیچ وقت دیگه به سراغت نیاد وبرای هیچ کس این مسئله پیش نیاد به لطف خداجونم انشاااا اجی جونم دوچددالم خاله ماچ ماچ
مامان راضی
پاسخ
ملسی فداتشمممممممممممممم واقعا سخت بود و بد . الهی امین . منم دوسد دالمممممممممم. خیلی جیادددددددددددددد
مهتاب
6 اردیبهشت 93 10:22
اخههههههههههه خیلی خوب نوشتی منم یاد خودم افتادم یادش بخیر گلم حلما تو یه مسابقه شرکت کرده میای بهش رای بدی ممنونت میشم
مامان راضی
پاسخ
نظر لطفته گلم. بله که رای میدم . بوسسسسسسسس
مامان یه نی نی کوچولو
6 اردیبهشت 93 14:33
خوش به حالت ,دیگه راحت شدی ,ایشالله خدا برات نگهش داره ,برای منم دعا کن,
مامان راضی
پاسخ
عزیزمی انشاله به سلامتی زایمان کنی . ممنون گلمممممممم
مامان هستی
7 اردیبهشت 93 17:00
سلام عزیزم چه دخترنازی داری خدا واسه پدرومادرش حفظش کنه مادرشدن واقعا ارزششو داره این همه سختی بکشیم تازه قدر مادرامونوبیشترمیدونیم.با اجازه لینکت کردم
مامان راضی
پاسخ
ممنون عزیزم. منم شما را بی اجازه لینکت کرده بودمممممببخشیدددددد
مامان و اق بابا
7 اردیبهشت 93 18:26
خدا شکر که به خوبی بدون هچ مشکلی بوده
arezoo
8 اردیبهشت 93 19:56
وای چه لحظات سختی داشتی عزیزم نکنه منم افسردگی داشته باشم ولی نفهم میشه؟ یعنی الام خوب خوب شدی دیگه خدا رو شکر؟
مامان راضی
پاسخ
نه انشاله عزیزم. هنوز دارو استفاده میکنم ولی خییییییلی بهترم . خدا راشکرررررررر
مامان اسماء کوچولو
9 اردیبهشت 93 11:10
خداروشکر که الان بهتری منم سزارین شدم...ولی خیلی اذیت نشدم. اما چند وقت که میگذره همه ش فراموش میشه.کافیه به عنوان یه خاطره بهش نگاه کنی
مامان راضی
پاسخ
ممنون عزیزم . بله واقعا خاطرست اما از من خیلی یاد آوریش زجر آوره .
مامان پرنسس
9 اردیبهشت 93 14:06
وای خوش به حالت که زایمان کردی خیالت راحت شد.من که استرس گرفتم البته وقتی فکر میکنم که قراره یه فرشته کوچولو بیاد توی زندگیم همه چی یادم میره. محدثه جون بوسسسسسسسسسسسسسس
مامان راضی
پاسخ
انشاله شمام به سلامتی زایمان میکنی گلم. ممنون عزیزم