بدترین لحظات زندگی
سلام محدثه کوچولوی من .عشق من نفس من . الان دم اذان صبحه ومن یهویی تصمیم گرفتم واست بنویسم.
از بدترین روزای زندگیم از لحظاتی که آرزوی مرگ میکردم . یه سلامم میکنم به تموم دوستای گلم انشاله حالم خوب بشه میام سراغتون . از نظراتتون ممنون . نتونستم بخونم فقط اونا توسط شوهرم تایید شده .
اومدم از حالم بنویسم تا شایم آروم بشم این چند روز روزای سخت زندگی منه روزایی که با تموم وجود آرزوی مرگ میکردم . دلم میخواد به همه ی دوستام بگم والتماس کنم که هر کی مشکل منا داره بی دلیل رفتن به دکتر را به تاخیر نندازه من از افسردگی شدید رنج میبرم . شب قبل از زایمان پیش دکتر رفتم و اونم گفت افسردگی خفیف داری و دارو داد.
روز بعد از زایمان خوب بودم اما وقتی دوسه ساعتی از اومدنم به خونه گذشت مشکلاتم شروع شد . حوصله ی هیچ کسا و هیچی را نداشتم . به دخملم نگاه میکردم اما با یه حس دیگه کارم فقط گریه و گریه بود . سعی میکردم به خاطر محدثم اروم باشم اما نمیشد این افسردگی لعنتی منا از پا در اورد
بهترین لحظات زندگیم تبدیل شده بود به جهنم . روز سوم زایمان حالم خیلی خراب شد اومدم توی اتاقم و تا تونستم گریه کردم . اما اروم نمیشدم...
بمیرم الهی بچم گشنش بود ومن با چشمای گریون بهش شیر میدادم وقتی اشکام روی گونه هاش میریخت دلم کباب میشد . دیگه حتی تحمل دیدن اونم نداشتم هیچی آرومم نمیکرد هر کی میومد تو اتاق و یه چیزی میگفت بغلم میکردند اما من همچنان آرزوی مرگ میکردم . دلم میخواست سرما میکوبیدم توی دیوار و راحت میشدم . با گریه های من بقیه هم گریه میکردند از بس همه میگفتند چی شده و هزار تا سوال دیگه یهویی دلم خواست سرما بزنم توی تختم و گفتم تو را خدا راحتم بزارین اما همه دلواپس بودن...
کار به جایی کشید که سریع به اورژانس روانپزشکی رفتم . اونجاهم کلی سوال و ... ومن بیتاب تر از قبل . دکتر گفت اگه بخوای بستریت میکنم اما من نمیتونستم از عشق کوچولوم که توی خونه دست بقیه بود دور باشم. درسته تحملشا نداشتم اما نمیخواستم در کنارش نباشم با رضایت علی راهی خونه شدم . اونشب من تموم ائمه را صدا زدم . هر چی مبتونستم خدا را قسم دادم اما اروم نشدم
وقتی رسیدم خونه محدثم صداش توی راهرو پیچیده بود الهی بمیرم برای اولین بار عشق مادری را درک کردم .باورتون نمیشه همین که اونا توی بغلم گرفتم اروم اروم شد اشک همه در اومد . بازم کارم گریه بود . بهش نگاه میکردم و میگفتم مثل همیشه واسه مامان تو دعا کن . میگفتم گل معصوم من مادر لیاقت تورا نداره واقعا ندارم اخه اینقدر بچم مظلوم و صبوره که هیچی نمیگه فقط موقع شیر خوردن بیدار میشه اونم با یه صدای گریه ی کوچولو . الهی من نباشم که بهترین روزای زندگیتا با گریه ی من میگذونی نفس من . نمیدونی وقتی بهت نگاه میکنم و تو میخندی یا با چشمای باز بهم خیره میشی فقط دلم میخواد بمیرم که با گریه های من شیر نخوری ، اونم چه شیری پر از استرس و ناراحتی .
با اینکه بابایی هم خیلی سعی داره ارومم کنه اما نمیشه نمیدونی من چه زجری کشیدم فقط به خدا میگفتم خدایا من بارداریم سخت بود اما حالا دارم بیشتر زجر میکشم خودت کمکم کن یا جونما بگیر . هرچی به گلم نگاه میکردم ازش میخواستم به خدا بگه مامانشا شفا بده یا جونشا بگیره اما فایده نداشت . بدترین روزای زندگیمه ومن فقط از خدا میخوا م هیچ کس اینجوری نشه به همین دلیل میگم اگه افسردگی داشتین توی بارداری درمونا شروع کنید به امید بهتر شدن بعد از اومدن بچه هاتون نباشین.
دیروز واسه چند دقیقه خوب بودم اما دوباره دیشب حالم دگرگون شد . به یه حاج اقایی زنگ زدند و اونم توی گوشم چند تا ایه قرآن خوند تا شاید اروم بشم . با اینکه به همه گفتند که سرم شلوغ نباشه و کسی دور و برم نیست اما تحمل هیچی را ندارم .اشتهاما به کلی از دست دادم و هیچی نمیتونم بخورم.
الهی بمیرم واسه دو تا عشق زندگیم . بچم یه جور علی عزیزتر از جانمم یه جور با بیتابی های من بیتاب میشه و زجر میکشه فقط این چند روز کارم این بوده که از دوتا ییشون حلالیت بخوام خیلی اذیتشون کردم . الان که دارم مینویسم دختر ماهم در خواب نازه ومن اینجا در حال نوشتن واشک ریختن .
باتمام وجود از خدا میخوام که حرفای منا به نا شکری نگیره و منا خوب کنه . وقتی میگم بارداری سخت مشکلاتم فقط اونایی نیست که توی مطالبم نوشتم انشاله حالم خوب بشه واسه دخترم خصوصی مینویسم که مامان چقدر اذیت شد تا اون الان سالم بغلمونه . از اینکه این چند روز همه بهم میگن به زندگیت فکر کن که خوبه تا آروم بشی بیشتر زجر میکشدم اخه خودم میدونم خدا را شکر شوهر م بهترینه بچم سالمه آرومه ا ما فکرم بهم فرصت نمیده که به اینا فکر کنم.
وقتی بچما بغل میکنم وخواهرم میگه تو که خودتا واسه بچه های مردم میکشتی چرا با بچت حرف نمیزنی دوباره دلم کباب میشه واسه مظلومیت محدثم و باز گریه میکنم و میگم مامانا ببخش من لیاقت داشتن تو را ندارم وقتی میبینم بابایی بغلت میکنه و بوست میکنه و دلش واست ضعف میره به حالش غبطه میخورم که چرا حالا من باید ققط واسه تو گریه کنم چرا هیچی آرومم نمیکنه حتی در آغوش گرفتن تو .
خدایا بازم میگم تو حلال تموم مشکلاتی خودت به فریادم برس. تو را به تموم ائمه قسم میدم خودت شفام بده به خاطر بچم تنهام نگذار
گل پاک و معصوم من، ماهکم ،دختر ناز و دوست داشتنی من ،محدثه کوچولوی من، جان دلم، من به امید روزای خوش زندگی در کنار تو و بابایی تحمل میکنم و از خدا میخوام کمکم کنه . عاشقتم دوست دارم
حلالم کن مامانیییییییییییییی