محدثه بانو یکی یکدونه ی مامان و بابا،دختر دوست داشتنی مامحدثه بانو یکی یکدونه ی مامان و بابا،دختر دوست داشتنی ما، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
عاشقانه های ناب ماعاشقانه های ناب ما، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات دختر کوچولوی مامان راضی وباباعلی

بـــعــد از ده روز دوری........

1392/10/3 13:46
نویسنده : مامان راضی
276 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به خدای مهربون خودم . سلام به دخمل نازمبعد ده روز دیشب روضه های عمه تموم شد و من راهی خونه ی خودمون شدم دیروز مادر بهم گفت از فردا که نیستی انگار یه چیزی گم کردم ولی نمیشه که همیشه اونجا بمونم راستش خودمم دلم واسه مامانجون تنگ شده نفسی منناراحت ولی خیلیم دوست داشتم جود بیام خونهلبخند

خدا را شکر که این 10 روز هم به خوبی و خوشی تموم شد و تو  و بابایی تهنام نزاشتین  یه هفته دیگه وارد هشت ماهگی میشیم نازدونه من

دلم واسه نوشتن برات تنج شده بود از دوستای خوبم هم خیلی ممنونم که تو این مدت به وبلاگ نی نی کو کو لوی من سر زده بودن و نظر داده بودن  دوستای مهربونم خیلی خیلی ممنون که تنهام نگذاشتین . دوستون دارم جیـــــــــــــــا دقلبقلبقلب

                                    

از این ده روز بگم که سال مادر بزرگ مامانی شب جمعه بود و من بعد از یه مدت طولانی تموم اقوامم را دیدم . توی باغ رضوان هم که یه خطر بزرگ از سرمون گذشت و من خیلی ترسیدم آخه تا اومدم از ماشین پیاده بشم امید خاله منا ندید و عقب عقب با ماشین اومد و خدا مثل همیشه هوامونا داشت که با فریادای من امید ماشینا نگه داشت ولی تا کلی وقت کارم گریه بود و ترسیده بودم که نکنه طوریت شده باشه . بیچاره بابایی هم خیلی ترسید، امیدم همینطور .

همه ی فامیل تا آخر شب میگفتن چیزیت نشده باشه؟؟؟؟؟ خاله زهره گفت یه صدقه ی خوب بده چشمت نکرده باشن  هرکی خاله را دیده بود گفته بود راضیتون هیچ فرقی نکرده قشنگترم شده و از این حرفا . راستشا بخوای مامانی هر کی تا حالا خودمم دیده میگه وای تو انگار نه انگار حامله ای و تعجب میکننچشمک .

 

بگذریم شب یلدا هم که روضه بودیم اما بعد از روضه که اومدیم خونه مامانجون ، دایی و بچه هاشم اومدن پایین و تا آخر شب دور هم نشستیم و حرف زدیم و تخمه و میوه و ... خوردیم . ایشالا سال دیگه بغل من و بابایی میشینی و از این طولانی ترین شب سال لذت میبری یکی یکدوونه ی من . 

 

 

از تکون خوردنات بگم خانومی که تعدادش فرقی نکرده ولی شدت ضربه هات خیلی بیشتر شده و بالا و پایین میپری عجیج  دل مامان. یه وقتایی بابایی میمونه که تو چقدر محکم لگد میزنی .الهی که من قربون عسل خوشگل خودم برم .

تا پایان راه چیزی نمونده محدثه جونم

دارم لحظه شماری میکنم واسه دیدنت هلوی خوشمزه ی من

خدایا جوجه ی نازما به خودت سپردم مثل همیشه نگهدارش باش

دوست دارم خدا جونی خیلی زیاد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله فاطي ني ني
4 دی 92 11:08
خداروشكر اون روز طوريت نشد منم خيلي ترسيدم انشاا.هميشه سالم باشين بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
مامان راضی
پاسخ
ملسی خاله فاممه جونیدوست داریم